پندارپندار، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

پندار من...زندگیه من ❤

اولین آرایشگاه رفتن مرد من

دردونه من بالاخره دلم راضی شد تا موهات و کوتاه کنیم راستش اولش خیلی خورد تو ذوقم اخه خیلی عوض شدی مدام با خودم میگفتم بچم غصه میخوره ( که خوردی الان تا سرسری میکنی فوری دستتو میبری سمت موهاتو با دست بهم نشون میدی که موهات نیستند)ولی الان عاشقتم شدی پسر پسر...در ضمن تو آرایشگاه مثل آقاها رفتار کردی و اصلا آقای آرایشگرو اذیت نکردی تازه کلیم خندیدی و رقصیدی هیچ کس باورش نمیشد شما دفعه اولته که داری موهاتو کوتاه میکنی   ...
31 مرداد 1395

تولدت مباااااررررک

لبخندت معصومت،دنیای آرومت خورشید تو چشمات ، قدرشو میدونم خورشیدم پندارم من با تو آرومم رویامی ، دنیامی دستاتو میبوسم .....‌‌‍........ً.............................‌‌‌‌‌‌.............‌‌‌... پسرم شیرینم یک سال گذشت از اولین لحظه ای که تورو تو بغلم گذاشتند و من گفتم خدایااا یعنی این موجود کوچولو بچه منه پندار منه....روز به روز گذشت و تو بزرگتر شدی شیرینتر شدی بند بند من به وجود تو پیوند خورد و حالا مرد کوچک مامان یک ساله شد ...تولدت مبارک عزیزترینم...دوست داریم... ممنون که مهمون خانه ما شدی       ...
28 مرداد 1395

کیدزلند

امروز با خاله یاسمن و سحر و سروین جون رفتیم کیدزلند اولش شما خواب بودی و چون نمیخواستیم زمان و از دست بدیم برای همین من دیگه با زور بیدارت کردم به همین خاطر اولش خیلی بداخلاق بودی بعد که بچه هارو دیدی و کلی وسیله بازی به ذوق اومدی و حسابی با خاله یاسمن بازی کردی ..‌‌واای که وقتی رفتی تو استخر توپ نمیدونی چقدر ذوق کررردی با توپا بازی میکردی پرت میردی خلاصه که خیلی بهمون خوش گذشت خیلی روز خوبی بود           ...
27 مرداد 1395
1